نور آفتاب و انجماد، بطری‌های یکبار مصرف را تخریب نمی‌کند! تداوم رگبار و رعدوبرق در نقاط مختلف کشور (۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳) حجت‌الاسلام والمسلمین زرندی به سِمت ریاست کل دادگستری استان خراسان رضوی منصوب شد آغاز ثبت نام کلاس اولی‌ها از امروز چهارشنبه (۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳) میزان دقیق افزایش حقوق مستمری‌بگیران اعلام شد | حداقل «حقوق» بازنشستگان تامین اجتماعی؛ ۱۰ میلیون و ۹۰ هزار تومان نگاهی به ابهامات فروش دارو در فضای مجازی روایت پیدا شدن یسنا از زبان داوطلب هلال احمر ۵۰۰۰ کلاس درس در حاشیه مشهد تا شهریور ۱۴۰۴ ساخته می‌شود برخورد پراید با تریلی در گناباد یک فوتی و سه مصدوم داشت خواص شگفت‌انگیز پوست موز | چیز‌هایی که درباره این میوه پرخاصیت نمی‌دانید مصرف کیک و بیسکوئیت‌ را به این دلیل قطع کنید ۹ توصیه ایمنی مهم آتش نشانی در پی بارش باران و وزش باد شدید در مشهد (۱۸ اردیبهشت) چرا نباید از فروشنده‌های سیار غذا بخریم؟ نشستن بیشتر از ۵ ساعت؛ افزایش ۲ سانتی‌متری دور کمر را به دنبال دارد اگر پنیر زیاد مصرف کنیم چه اتفاقی برایمان می‌افتد؟ هندوانه پخته سنگ کلیه را پودر می‌کند + نحوه تهیه مجازات حبس از ۲ تا ۵۸ سال برای شاهدان دروغگوی دادگاه‌ها واکسنی که ویروس‌های آینده کرونا را هم از بین می‌برد!
سرخط خبرها

آخرین بار کی پدرت را دیدی؟

  • کد خبر: ۷۳۵۴۷
  • ۱۷ تير ۱۴۰۰ - ۱۰:۵۷
آخرین بار کی پدرت را دیدی؟
حبیبه جعفریان - نویسنده و روزنامه نگار

سی وپنج سالم است. در اتاقی که یک تخت یک نفره وسط آن است، ایستاده ام، تنها. روی آن تخت یک نفره که از آن مقدار زیادی لوله و سیم آویزان است، پدرم خوابیده است. سر یا ته همه آن لوله‌ها و سیم‌ها به جایی در بدن او وصل می‌شود. چشم هایش بسته است. چهار ماه است در کماست. هر روز می‌آیم همین جا، می‌ایستم کنار این تخت و نگاهش می‌کنم. گاهی دستش را که انگشت‌های کشیده‌ای دارد، می‌گیرم. فشار کوچکی می‌دهم که بعضی روز‌ها او هم با فشار کوچکی، جوابم را می‌دهد.


پرستارش به من می‌گوید: «باهاش حرف بزن! می‌فهمه.». من، اما فقط نگاهش می‌کنم. گاهی از چشم هایش همان طور که بسته است، قطره‌ای سر می‌خورد پایین. آیا درد می‌کشد؟ من ایستاده ام و این منظره را تماشا می‌کنم. نه نزدیک‌تر می‌شوم نه از اتاق می‌آیم بیرون. انگار منتظرم آخرش را ببینم. آخرش چه می‌شود؟ پدرم می‌میرد؟


آن شب بابا تنها مانده بود. پرستار نداشت. خواهر و برادرهایم هم هیچ کدام نمی‌توانستند بیمارستان بمانند. شب چهارشنبه سوری بود. آخرین چهارشنبه سال که شهر با آتش بازی و ترقه، قرق و محاصره می‌شود. یادم هست ساعت ۹ شب بود و تازه از سر کار رسیده بودم خانه که برادرم زنگ زد و این‌ها را گفت. گفت تو می‌توانی بروی پیشش بمانی؟ گفتم می‌توانم و رفتم بیمارستان.


از پنجره اتاق می‌دیدم که فشفشه‌ها با صدای خفه‌ای در آسمان باز می‌شوند و ترقه‌ها گستاخانه زوزه می‌کشند و جلوی پای عابر‌ها می‌ترکند. بابا چشم هایش بسته بود. اتاقی که تخت بابا را وسطش گذاشته بودند، بزرگ، تمیز، زشت و سفید بود با یک کمد دیواری جادار که آن تهش، لباس‌های بابا در چوب لباسی آویزان بود. کف کمد یک پوشه افتاده بود؛ نامرتب و به حال خود رهاشده. برش داشتم. گزارش پزشکی روزانه بابا بود در این سه ماه. قند،  چربی، اوره، عفونت، ضربان قلب،  تنفس و ضریب هوشیاری که عددی بود نزدیک به مرگ.

 

شروع کردم به خواندنش. اول سرپا بودم. بعد پخش شدم کف اتاق روی سرامیک‌های سفید و همه آن اعداد احمقانه بی رحم را در آن ستون‌های کج وکوله دانه دانه مرور و بررسی کردم. وسطش هر ۱۰ دقیقه می‌رفتم صورت بابا را نگاه می‌کردم و دستم را جلوی بینی اش می‌گرفتم که لوله‌ای داخلش بود.


آن شب تا صبح در همین آمدورفت بودم. یک بار که رفتم سراغش، ۵ صبح بود. وقت نماز، چشم هایش باز بود، ولی بریده از جهان. تخت را دور زدم (به پهلو خوابانده بودندش.) آمدم پشتش ایستادم و لب هایم را چسباندم به گوشش. از قرآن چیز‌هایی حفظ بودم. خودش یادم داده بود. از بچگی و برایش خواندم: «والعصر. ان الانسان لفی خسر. الاالذین امنو و عملوالصالحات و تواصوبالحق و تواصوبالصبر.» چشم هایش را نمی‌دیدم که آیا هنوز باز است یا نه، ولی صدای نفس هایش را می‌شنیدم که کم کم شمرده و آرام می‌شد.
آن شب آخرین باری بود که پدرم را دیدم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->